تلگرام بازار ورزش

که آفتاب بیاید، نیامد

که آفتاب بیاید، نیامد. یا همان که پیرمرد طبسی گفت؛ خودتان می‌دانید و مملکت‌تان. ناامیدی محض چیز لازمی‌ست. اجازه بدهید دیگر امیدوار به درست شدن هیچ چیز نباشیم و از شعر و تمثیل و استعاره هم بگذریم که هرگز به کاری نیامد. که اگر می‌آمد، در کشتن نوید افکاری تردید می‌کردند نه عجله.

 

‌عکس او ولی اینجا بماند به یاد یکی دیگر از روزهایی که خواستیم و نشد. و چه بسیار روزهایی از این دست که از سر ما گذشت. انگار که تمثالی از عمرمان. ناامیدی و خشم این روزها البته که فراموش شدنی نیست اما در جهت دادن به آن، باید دقیق بود.

 

زخم باید تازه و دردناک بماند. چیزی همواره قابل ارجاع که نه گذر زمان از دردش بکاهد و نه موج خبر بعدی، بشوید و ببردش. عکس او، این‌جا و برای من، همین کارکرد را دارد: سوزنی بر تن نرم‌تن لزجی که همواره در شرف تطبیق خود با ظرف زمان و مکان است.

 

سوگواری برای داغ این جوان و این تن برومند را، تا فراموش یا مبتذل نشود، ببریم به سمت سوگواری برای رواداری. سوگواری، گرامی‌داشت چیزی است فقدان بر آن عارض شده اما لازم است یادآوری کنیم که بشر خردمند اگر روادار نبود تا به حال منقرض شده بود. یادآوری کنیم که آن صبح لعنتی را می‌شد کش داد؛ نمی‌شد؟! هزار راه برای فرصت دادن بود و فقط آن یک راه مخالف را برگزیدند.

 

زورآزمایی بود؟ باشد موفق شدند و ما هم ناامید. اما شکست خورده؟ هرگز! آن‌ها باید شنیدن را یاد بگیرند و مردم یادشان می‌دهند. از من، که یکی‌شان باشم همین برمی‌آید که اینجا بنویسم اگر روزگار چرخید و حکم جان یکی، حتی با مهر و امضای قانون و قصاص، در دست من بود، همین را سند بیاورید که خودت گفته بودی اعدام نکنید. من از امروز به بعد با این سوزن در تنم زندگی خواهم کرد.

 

منبع: پیج اینستاگرام نویسنده



BAZAR VARZESH